دو هفته پیش به عوض گرفتن قطار از قم، از طهران قطار گرفتم و فکر کردم که از قم قطار گرفتم!
زودتر از موعد به راهآهن رفتم که صدا زد قطار ۱۸۶ مشهد سوار شن و من با خودم گفتم که چرا یک ساعت زودتر داره مسافر میزنه؟!
بلیط رو نگاه کردم و دیدم ای دل غافل، من از طهران قطار گرفتم و خدا رحم کرد که در محوطه راهآهن حاضر بودم و قطار هم از قضا از قم میگذشت و القصه به خیر گذشت.
امشب هم فکر میکردم که قطار قراره ساعت ۲۲:۱۵ بره سمت طهران و و سلانهسلانه کارهام ر
کتاب باید كسی از میان ما به كشتن كتاب برخیزدشاعر: فرهاد وفایی
✍
چشم هایششروع ویرانیو من آن دورترین شهر زیر آوارمکه هیچ ، هیچ ، هیچامیدِ نجاتم نیست
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید:
http://www.nashreshani.com
بارها شده روزهایی رو در زندگی داشتم
که گفتم ای کاش زودتر بگذره راحت شم
روزهایی که از خدا خواستم زودتر تموم شن
اما
بعد که زمان گذشته
از اون روزها بیشتر یاد کردم و حسرتش رو خوردم
دیدم که اون روزها زندگیم رو عوض کرده
خیلی چیزها یاد گرفتم
مخاطب عزیز، شما نمیدانید که تا چه حد دلم حرف زدن و گریه میخواهد. اما خودم هم نمیدانم که باید از چه دری صحبت کنم! بغض گلویم را بسته و همه چیز غمانگیز است. دیشب که توی خیابان از سرما میلرزیدم، با خودم فکر میکردم که از آن ابتدای خلقتم همه چیز برایم غمانگیز بوده. من از ۶ سالگی دلم به حال تنهایی پدرم میسوخت و گریه میکردم. مخاطب عزیز، من دیگر تنهایی زورم نمیرسد. باید بروم از مشاور کمک بگیرم. من از همان قرصهای لعنتی میخواهم که دوستا
امروز روز دفاع پروپوزال پایاننامه ام بود. البته کمی دیر شده و باید
زودتر از این انجام می دادم. فکر می کردم سخت گیری و بگیر ببند زیادی داشته
باشه و کلی روی آن کار کرده بودم مخصوصا دیشب که شب دفاع بود تا دیروقت
روی آن کار کردم. خوشبختانه زیاد سخت نگرفتند و بجز ایرادات جزئی با
پروپوزال موافقت شد.
امیدوارم هرچه زودتر جمع آوری دیتاها تکمیل شود و به نگارش برسم. واقعا
این پایاننامه مزخرفترین و بیهوده ترین کار در کشور ما است. وقت و هزینه و
انرژی آدم
کاش چهل سال زودتر به دنیا آمده بودم. تولدم همزمان میشد با اوایل پادشاهی محمدرضا پهلوی. چند سالی از کودتای سال 32 گذشته بود و احتمالا در صحبت بزرگترهایم از آن میشنیدم. فضای سیاسی عاشورای 42 را از نزدیک حس میکردم. شروع همهگیری مبارزات سیاسی گروههای مختلف را میدیدم.
ادامه مطلب
یکبار برای طلاق توافقی اقدام کردم مهریه ام را بخشیدم و حق طلاق را به وکیل داده بودم ولی در جلسه ی دوم مشاوره برای حفظ آبرو در محل کارم برگشتم همسرم معتاد است میخواهم دوباره برای طلاق اقدام کنم می توانم روی پرونده قبل اقدام کنم؟ چگونه خواهش میکنم کمکم کنین؟
چند دقیقه دیگه میرسم خوابگاه.توی مرخصیم خیلی تفریح کردم.عموم و زن عموم و دخترشون سارینا اومده بودن ایران و من با ماشین کلی گردوندمشون.همه فامیل رو خدا رو شکر توی این مرخصی دیدم.
اما این دو روز آخر کلی اتفاقای بد کوچولو کوچولو برام افتاد که روحیم رو خیلی خراب کرد.امیدوارم زودتر روحیه بگیرم و اتفاقای بهتری برام رقم بخوره چون واقعا الان احساس بدی دارم.
بهتره کمی تندتر راه برم که زودتر برسم خوابگاه...فعلا...
به امید خبرهای خوب گوشیمو روشن کردم و هر صفحه ای رو که ورق زدم دوستان مهدی شادمانی از رفتنش بی تابی می کردند. رفتن...رفتن بدون بازگشت...من این درد رو تجربه کردم. اما دردهای عمیق تری هم هست. رفتنی که امید به بازگشت توش باشه. زندگی با انتظار کشنده است...
یاد بگیر در محل کار یا پیش آدمهای به اصطلاح بزرگ ، زودتر از اینکه اونها دستشون را بیاورند جلو شما زودتر دست نده .
من بعد از نماز جماعت با امام جماعت خواستم دست بدهم و عبارت قبولی نماز بگویم ولی دست من نزدیک 20 ثانیه جلو ماند و ایشان مشغول خوش و بش کردن با یک نفر دیگه بود.
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
7 سال با یک مرد معتاد ورفیق باز زندگی کردم دوست همسرم پیشنهاد ارتباط داد قبول نکردم با همسرش از من حق سکوت گرفتن برای حفظ آبرو در محل کارم 6 میلیون دادمخانواده همسرم فهمیدن ومجبور به طلاق وبخشش مهرم شدم همسرم ترک کرده منم برگشتم یکسال تمام مخارج خونه با من بود دوباره معتاد شده میخوام جدا بشم ولی تهدیدم میکنه که باکسی هستی تلفنی با یه نفر صحبت می کردم می ترسم اما می خوام اقدام کنم باید چه کنم رو پرونده قبل که تو مشاوره هست میشه اقدام کنم؟ تو پر
یکی از کارای قشنگ عروس چهارمی، اینه که گاهی زنگ میزنه به گوشیه مامانم بعد میگه: مامان یه چیزی بگم؟ مامانم میگه : بگو فرشته ی من زنداداشم میگه چیز مامان، میدونی، خب، راستش، ببخشید چقدر صلوات خونده بودین که هنوز صدقه اش نکردین؟ مامانم هم میگه مثلا فلان قدر بعد زنداداشم میگه خب دیشب محمد ابراهیم دندونش درد میکرد منم از صلوات های شما خرج کردم گفتم دعای شما زودتر مستجاب میشه مامانمم میگه دعای خودت زودتر میگیره دلت پاکتره، ولی خوب کردی دخترم هر و
شوهرم معتاد است وداشتم جدا میشدم که تو جلسه های مشاوره که بودیم تو محل کارم مزاحمت ایجاد میکرد از ترس آبرو سازش کردم وبرگشتم ولی نمیشه میخوام طلاق بگیرم می توانم روی پرونده قبل اقدام کنم؟ چگونه خواهش میکنم کمکم کنین؟
خیر .اگر وکالت در طلاق از همسرتان دارید می توانید دوباره اقدام نمایید ووکیل بگیرید
منبع: سایت وکالت دادراه
دعا نکردم. نه پای پنجره فولاد ، نه در روضه های اول محرم تا آخر صفر، نه پای ضریح ارباب؛ دیگر برای شفا گرفتنت دعا نکردم. دعا نکردم خوب بشوی. دیگر صبح های روز تعطیل را با صدای بهانه گیری هایت بلند نشویم. دعا نکردم مثل بچه های عادی باشی. بروی بنشینی سر کلاس های معمولی. دعا نکردم مثل بلبل صحبت کنی.
به جایش دعا کردم همینطور که هستی توانمد شوی. دعا کردم خدا کمک کند استعدادت را کشف کنیم و بفرستیمت همانجایی که باید شکوفایش کنی. دعا کردم تو هم هر چه زودتر ب
عصر جمعه در حال درس خوندن و استفاده از ته مونده های انرژیم میدونی یهو چی یادم اومد؟!تمام روزهایی که با شوق من زودتر رسیدم و کل تئاتر شهر رو زیر نظر گذروندم که پیداش کنم!
اینکه هر آدمی از کنارم میگذشت یه لبخند گنده روی لب من میدید و بس
این اواخر حس میکردم میاد یه جا قایم میشه منو زیر نظر میگیره :]]
درسته هربار شوخی میکنم که دیگه از این به بعد زود نمیرم اما مطمئنم که بازم زودتر از اون میرسم.
راستش عمدا زودتر میرسم که این حس قشنگ رو از خودم نگیرم :)
د
چند روز پیش میم با حالت خبری/گلایه ای میگفت که تا او به من پیامک ندهد، من پیامکی برایش نمی فرستم. که خب حدود ۹۰ درصدی واقعیت داشت، ولی دلیلی نداشت با صدای بلند اعلام شود. این بود که تصمیم گرفتم پیام فردا صبح را من زودتر بفرستم. مطمین هم بودم که فردا توی شلوغی درمانگاه فراموش میکنم. خب چیکار کردم؟ توی سرویس پیام را نوشتم و زمان ارسالش را تنظیم کردم روی ساعت ۷:۳۰ صبح و تخت گرفتم خوابیدم. وقتی رسیدم درمانگاه، خوشحال خوشحال موبایلم را چک کردم. ش
آنیونگ وانس
خب راستش یه چند روزیه من هر چی پست میزارم لینکاش میپره و دلیلشو هم نمیدونم و خیلی متاسفم باور کنید تقصیر منم نیست ولی سعی میکنم هر چه زودتر این مشکل رو بر طرف کنم و از شما هم خاهش میکنم زیر همین پست تمام لینک های خراب رو کامنت کنید تا هرچه زودتر ما درستشون کنیم
از اونها که هر کاری میکنن و هر حرفی میزنن منفورتر میشن
دیده بودم اما فکرشم نمیکردم خودم هم مثل اونا بشم
بیچاره چه زجری کشیده
شرم بر من
کاش زودتر میفهمیدم
باید برگردم و دوباره "نفرت" رو معنی کنم
این بار نه از نگاه خودخواه خودم
بسم الله
صدایش می آمد و خودش نبود، شصت هفتاد ساله میزد صدایش؛ پیر، ناهماهنگ، خش دار. انگار تارهای صوتی اش چین خورده بودند و لای چین ها دود اگزوز اتوبوس های فکسنی جمع شده بود و اصوات هنگام عبور لابلای آنها گیر می کردند . یک همچین صدای ناجوری داشت . همینطوری که داشت حرف میزد از جلوی اتاقمان رد شد . سی سالش هم نبود . شوکه شدم و فکر کردم : صدایش زودتر از خودش پیر شده و ناگهان دلم گرفت .
کدام بخش وجودم زودتر از خودم پیر شده بود ؟
همیشه بخش هایی از وج
تو هم ما رو در حالت "استخوان در گلو" و "خفهخون گرفته" دوست داری انگار. باشه! مگه جز اینم میتونم بگم؟ مگه اصلا چیزی میتونم بگم؟!
زود "مرا به من باز دادند" خیلی زودتر از اونکه مسیری که شروع کردم حتی به شکوفایی و باروری برسه. اول کار گفتن بردار برو نبینیمت!
سلااام چطورید دوستان؟
من که در وضع تاسف باری به سر میبرم -_- ساعت خوابم کاملا بهم ریخته و شبا بیدارم و روزا خوابم :| البته امروز سعی کردم کمتر بخوابم که امشب زود خوابم بگیره .
تعطیلات به مسخره ترین شکل ممکن میگذره ، زبان نخوندم هیچ کار مفیدی انجام ندادم عملا ! همه ی اکانتای توییترم رو دی اکتیو کردم و برنامشو پاک کردم از بس که حرص میخوردم سر پستا . برنامه ی vent رو دوباره نصب کردم. کاش زودتر بگذره فقط که من برم دانشگاه حداقل به هوای اون از خونه بیر
حس میکنم خیلی دارم عاشقت میشم...
نمیدونم شاید بعد از خوندن پست های دندون پزشکه شایدم نه. ولی واقعا دلم میخوادت خیلی زیاد. دوست نداشتم از رابطه دندون پزشک و ام اچ بخونم. انقدر دلبری کنن مثلا
من از ام اچ خوشم میاد بخاطر آدم جالب بودنش، و خب خوشگلم هست:)) دندون پزشک ام خوشگله، نیس؟
من خیلی ذوق کردم گفتی ما سه تا رفیقیم،
خیلی ذوق کردم گفتی منم با تو...
دیشب باز هم منو جلو خودت لال کردی. من میترسم. از آینده م خیلی میترسم. از الطیبون لطیبات... من طیب نیستم
بعضی از دوستان بهم می گن تو خیلی خوبی.
همتا هم می گفت.
فرشته ای فرشته زمینی
بهشون گفتم و می گم فکر نمی کنم خیلی خوب باشم
اصلا این کار من هیچه.
بهشون گفتم و می گم من اگر آدم خوبی بودم خیلی زودتر از اینها این کار رو می کردم.
تمام سختی هایی که همتا تو این دوران کشیده
احتمالا اشک شبانه و دشکستگی اش از حرف مردم
تنها خوابی هاش
مبارزه با نفس
وووو
می تونست زودتر تموم بشه.
ولی من ...
البته همتا گفت این دوران برای رشد من لازم بوده و این از بزرگواریش بود
ن
واقعا برات متاسفم...
واقعا متاسفم..
چرا وجودت از روی زمین پاک نمیشه؟
چرا اینقد وجودت شیطانی شده؟
حالم بهم میخوره ازت.. حالم بهم میخوره ازت!
فقط کاش بشه زودتر خدا رو ملاقات کنی چیزاییکه لیاقتته نوش جونت بکنه
خواهش میکنم زودتر
قبل از ماموریت اخرش به سوریه پایش در فوتبال شکسته بود! برای اینکه زودتر برود سوریه، زودتر از موعد گچ پایش را در آورد. کمی می لنگید. اصرار می کردم برود عصا بگیرد. قبول نمی کرد. ته دلم فکرش را هم نمی کردم با این پا برود مأموریت! خوشحال بودم که به مأموریت نمی رود. اما محمود می گفت: «خانم، تو دعا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد». گفتم: «آخرتو چطوری می خواهی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟» خندید و گفت: «مگر من می خواهم فرار کنم؟ آن قدر م
خسته شده ام مامان جان. خسته نه از داشتن تو و نه حتی از شب بیداری ها و عصبی شدن های آقای پدر بیچاره ات. مامان جان! من فقط کمی خسته شده ام. همین. بی هیچ کم و کاست. البته نه این که برخی از رفتار اطرافیان اذیتم نکند نه، بعضی چیزها را می بینم اذیت می شوم ولی نه آن قدری که بخواهم آن ها را اینجا بنویسم. خستگی من مامان جان، فقط و فقط جسمی است. فکر کردن به پایان نامه خستگی ام را بیشتر هم می کند. می دانی چیست؟ در تمام زندگی سعی کردم خرج بر گردن آقای پدرم نگذارم
تقریبا 6 ماه از سال گذشته، از اسنفد شروع کردم جدی برای روش های جدید مهاجرتی و زندگی برنامه ریزی کردن، شروع کردم pte خوندنکه برای دانشجویی کانادا و استرالیا اقدام کنم.تمام تلاشمو کردمامتحان اول رو آخر خرداد دادم، نتیجه که میخواستم نبود، توی اسپیکینگ خیلی مشکل داشتم. البته قبل امتحان مریض بودم یکم تاثیر گذاشته بود.ایمیل زدم دانشگاه، یک ماه وقت خواستم ازشون...وقت دادن امتحان دوم آخر های تیر دادم و نتیجه خیلی خیلی بهتری بود.نتیجه فرستادم دانشگا
تقریبا 6 ماه از سال گذشته، از اسنفد شروع کردم جدی برای روش های جدید مهاجرتی و زندگی برنامه ریزی کردن، شروع کردم pte خوندنکه برای دانشجویی کانادا و استرالیا اقدام کنم.تمام تلاشمو کردمامتحان اول رو آخر خرداد دادم، نتیجه که میخواستم نبود، توی اسپیکینگ خیلی مشکل داشتم. البته قبل امتحان مریض بودم یکم تاثیر گذاشته بود.ایمیل زدم دانشگاه، یک ماه وقت خواستم ازشون...وقت دادن امتحان دوم آخر های تیر دادم و نتیجه خیلی خیلی بهتری بود.نتیجه فرستادم دانشگا
دارم سریال می بینم. یه سریال ایتالیایی به اسم "دوست نابغه ی من"... حوادث فیلم به حدود سال 1950 بر میگرده. نگاه می کنم و فقر و ناآگاهی گلوم رو فشار می ده... برای اولین بار حس می کنم "دونستن" چقدر خوبه.
راستش... خیلی وقتا فکر می کردم یک سری چیزا رو زودتر از سنی که باید یاد گرفتم و فکر می کردم این بده. اما وقتی تو این فیلم دیدم که "ناآگاهی" می تونه چقدر به آدم ضربه بزنه خدا رو شکر کردم.
بخونید. یاد بگیرید. راجع به خودتون، روحتون، بدنتون، نیازهای خودتون و دیگر
امروز صبح پیامک اومد برام که تست کرونا منفی بوده و دیگه این ویروس لعنتی تو ریه های من زندگی نمیکنه و فقط تا دو هفته باید جانب احتیاط رو نگهدارم و ماسک و دستکش و ضدعفونی داخل منزل رعایت بشه
اما واقعا انرژی که این بیماری از من گرفته حالا حالاها برنمیگرده با کوچکترین فعالیتی سریع خسته میشم بی حال میشم فشارم میفته
صبح که خبر منفی بودن تست بهم رسید هیجان زده و خوشحال شدم پسرم روی پا بند نبود و همسرم اشک شوق ریخت، به خودم مسلط شدم و نزدیک ظهر بلند ش
سلام سلام
امیدوار حال خودتون و خانوادتون خوب باشه
این روز ها ویروس کرونا نگرانی همه خانواده ها شده و ترسی که ایجاد کرده وحشتناکتره
این ویروس سریع پخش میشه و این موضوع بد این قضیه است
هر روز بیشتر از روز قبل میشه و متاسفانه کم کم همه چیز به حالت راکد در میاد
فروشگاه فعلا بازه و آماده عرضه ماهی و آکواریوم و غذای و داروست اما این زمان محدوده
پس پیشنهاد میدم هر چه زودتر برای خرید ماهی و غذا و داروی ماهی حتی به عنوان ذحیره اقدام کنید
بار جدید مو
و امروز درخواست ویزای دانشجوییم هم ریجکت شد...
بعد از کلی انتظار که CAQ لعنتی صادر بشه که آخرم هنوز نشده، بعد از گرفتن وقت برای آماده شدن CAQ امروز ویزای دانشجوییم با ۳ دلیل ریجکت شد.
تای خانوادگی (دلایل بازگشت به کشور)
هدف از سفر
و مالی
پرونده دانشجوییم هم ریجکت شد
خدا جون خودت میدونستی چقدر دوست داشتم و دارم برم، چقدر براش تلاش کردم، اما نمیدونم چرا به صلاحم نبود که برم کانادا
البته فکر کنم تو دوستم داری چون اذت خواسته بودم اگر قراره ریجکت ب
نوشتم و پاک کردم...همین بس که بعد از اون روزی که بابت آفت دهانیم به پزشک مراجعه کردم،امروز بدترین و سخت ترین روز حداقل یک سال اخیرم بود...از این به بعد انگیزه ام از درس خوندن قبولی نیست،هرچه زودتر فارغ التحصیل شدن و خط خوردن اسمم از لیست دانشجوهای نگون بخت این دانشگاه نکبتی هست که کلکسیونی از کارمندهای نفهم و ناآگاه به وظایف شون رو دور هم جمع کرده که خوراکی بخورن و در مورد مدل لباس نظر بدن...
هنوز مدارکم رو ندادن و این یعنی تا حداقل شنبه نمیتونم
نماز نوعا برای ما ذکر نیست.
ذکر یعنی یک دوپینگ حسابی.
خاصیت ذکر آن است که زودتر از آنکه به ذهن بیاید به دل نشسته است.
نمیخواهد بخواند تا یادش بیاید.
بلکه چون میآید میخواند.
این چند جمله امروز صبح فکرم رو مشغول کرد. فکر کردم دنیای یک مومن واقعی یا دنیای حضرات معصومین چقدر برای ما گنگ و غیر قابل فهم هست.
حالا از اونجایی که یکی دو ماهی هست بیشتر با تعقل محض درگیرم، احساس میکنم نیاز به یک امر فوق عقلی پیدا کردم. چیزی شبیه شهود. شبیه علم حضوری.
من خیلی حرف دارم به خودم بزنم، به منی که توی این پنج سال گذشته باعث شد الان اینجا باشم. پشت کنکور نمون؛ زودتر به فکر «خودت» باش و اینقدر رهاش نکن؛ زودتر برو اونجا و درخواست کار بده؛ نترس، نترس، نترس، هر جا که نترسیدی باعث شدی بهترین خاطرهها رو داشته باشم ازش، فقط اونها شبیه زندگی بودن؛ نه بقیه روزهایی که ترسو بودی و کز کردی گوشه اتاقت. اینها و هزار تا چیز دیگه رو براش مینوشتم. ولی تهش یه پاراگراف اضافه میکردم و میگفتم لطفا راه
دعا کنید اگر خیر و صلاحه هر چه زووووووود تر بریم سر خونه زندگی خودمون و مستقل بشیم!
موندن توی این تعلیق و اوامر و نواهی و دلسوزی و نصیحت های والدینم داره برام غیر قابل تحمل و اذیت کننده میشه، و هی طبق قانون " و لا تقل لهما اف" هیچی نمیگم و میریزم تو خودم و احساس میکنم دارم افسرده میشم.
دعا کنید زودتر مستقل بشیم و اگه قراره با کسی چالش و اختلاف نظر داشته باشم کسی باشه که واقعا شریک زندگیمه و باید در جریان تصمیم ها و برنامه هام باشه..
ولی خب گفتن
معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچهها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچههایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچهها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچهها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچهها بازی میخواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچهها ماژیکش رو از جامدادیش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچهها.
شروع کردم... :
- مرغ ما امروز شی
دیشب دقیقا نمیدونم چ اتفاقی در مغزم رخ داد، ک در یک اقدام انقلابی یهو پیام دادم ب یکی از کراشام! در اون لحظه مطمعن بودم ک دیگ کراش چندانی روش ندارم و ازش گذر کردم. اما صبح ک بیدار شدم و گوشیمو چک کردم دیدم پیامم رو دیده و جواب داده. در همون لحظه ضربان قلبم رفته بود بالا و هی با خودم تکرار میکردم اوه شت اوه شت اوه شت! و ب این نتیجه رسیدم ک بله... من همچنان روش کراش دارم! بعد از گذشت ۶ سال!
معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچهها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچههایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچهها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچهها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچهها بازی میخواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچهها ماژیکش رو از جامدادیش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچهها.
شروع کردم... :
- مرغ ما امروز شی
7سال با یک مرد معتاد زندگی کردم تمام وسایل زندگیم رو فروخت در این بین دوست همسرم گفت از ش جدا بشم وایشون هم از همسرش جدا میشه وبا هم زندگی کنیم قبول نکردم با همسرش از من اخازی کردند ومنم برای حفظ آبروم در محل کارم 6میلیون پول دادم این موضوع را خانواده ی همسرم فهمیدند ومجبور شدم با بخشش مهریه طلاق بگیرم بعد از مدتی همسرم که ترک کرده بودخواست که برگردم منم برگشتم یک سال خرج زندگیش رو دادم ولی بازم به مواد برگشته میخوام طلاق بگیرم وقتی فهمیدتهدی
حس میکنم خیلی دارم عاشقت میشم...
نمیدونم شاید بعد از خوندن پست های دندون پزشکه شایدم نه. ولی واقعا دلم میخوادت خیلی زیاد. دوست نداشتم از رابطه دندون پزشک و ام اچ بخونم. انقدر دلبری کنن مثلا
من از ام اچ خوشم میاد بخاطر آدم جالب بودنش، و خب خوشگلم هست:)) دندون پزشک ام خوشگله، نیس؟
من خیلی ذوق کردم گفتی ما سه تا رفیقیم،
خیلی ذوق کردم گفتی منم با تو...
دیشب باز هم منو جلو خودت لال کردی. من میترسم. از آینده م خیلی میترسم. از الطیبون لطیبات... من طیب نیستم
زودتر از این ها باید شروع می کردم به فرارفرار از این دو گروه
فرار از این دو نوع نگاه
...
یکی آن ها که در گذشته ها گیر کرده اند و مغز آدم رو با خاطرات نه چندان واقعی از قهرمانی های خود در گذشته می خورند
و دوم آن ها که همش از رویاهایی در آینده می گویند، البته آینده ای که کسی دیگر برایشان بسازد
* این روزها حالم خیلی بهتره از قبل:))
* بالاخره یه تکونی به خودم دادم. کلی نوشتمو یکم از گره های ذهنمو باز کردم..
* تقریبا همهی آهنگای غمگینمو پاک کردم و قول دادم به خودم که دیگه آهنگی گوش ندم که حالمو بگیره:))
* واسه درس خوندن هم اقدام کردم:)) البته با کمک تو
* دیگه بگین نتهارو وصل کنن دیگه:! در فراغِ نت سوی چشمانمان رفت (اشاره به حضرت یعقوب و یوسفَش:/ )
+ حس میکنم قالب جدید یکم ناجوره! ولی دوسش دارم:|
قسمتهای پایینی شکمم درد میکند. از خواب که بیدار شدم دردش را حس کردم. آیا وبلاگم را باز کردم که دربارهی این موضوع بنویسم؟ نه. از خواب که بیدار شدم و دردش را حس کردم، همزمان پیام ایمان را هم دیدم و غم عالم آمد به سراغم. هماهنگی با آدمها یکی از سختترین و اعصابخردکنترین کارهای دنیاست. یا من وقت ندارم، یا او وقت ندارد، یا آنها وقت ندارند، یا شما وقت ندارید و یا ایشان وقت ندارند. ناامید شدم. انگار نمیشود! در حال حاضر قید عکسهای هنری ر
هربار که از پشت تلفن صدای پدرم رو میشنونم، مهربون تر و آروم تر از دفعه قبل باهام حرف میزنه ... امشب حتی صداش میلرزید و دلم میخواست همونجا بهش بگم نمیشد یه کم زودتر مهربون میشدی؟نمیشد؟نمیتونستی زودتر نرم بشی؟اون موقع که باید نرم میبودی...دلم میخواست اینارو فریاد بزنم و بهش بگم که این مهربونیت آزارم میده...بیشتر از هر چیزی توی این دنیای لعنتی
خانم حسنی (همان حسنی مکتوب که به مکتب هم نمیرفت که البته اینجا، من باشم) بعد از یک سال و دیرتر از اکثر دوستان و همکلاسیهایش، به کلاس رانندگی میرود.او نمیدانست که راندن خوش میگذرد، وگرنه زودتر اقدام میکرد.خانم حسنی و مربیش، خانم. گ -که خانم قدری هم بود- در همان دو روز اول در خیابان متلکهای زیادی شنیدند، آنقدری که خانم حسنی ترجیح داد بهجای شمردن آنها، بر رانندگی خود تمرکز کند. خانم حسنی با خودش فکر کرد که دلش برای متلکاندازند
کاش یکی بود که زودتر بهم میگفت زیادی باور نکن. یا مثلا "به این دختره بگم به هر کسی اعتماد نکنه." وای باورم نمیشه که روز اول این تو ذهنش بوده. زجر میکشم از همهی اینها.
+ من آدم اعتماد نکردن نبودم. وقتی به خودش اعتماد نداشت، منم اعتمادمو ذره ذره از دست دادم.
دیگه اینجا ناله نمیکنم.
دوستش دارم و تامام. باید آزاده باشم. باید هر آنچه از دست دادم رو فراموش کنم. هر آنچه از دست رفته.
خدایا زودتر و بیشتر بیحسی بده بهم.
دوختن لباس جدید وبلاگم زمان زیادی برد. فرق زیادی با لباس قبلی اش ندارد اما هر چه سعی کردم نتوانستم خودم را راضی کنم برایش بکگراند بذارم یا طرح دیگری را انتخاب کنم. اما با تمام سادگی اش دوستش دارم و امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید.
مانتو پانچ، شلوار گت دار، روسری ساتن مشکی و صندل های زندایی که یک سایز برایم بزرگ تر بود و این ترکیب فاجعه که انگار به تنم زار میزد را به خودم پوشاندم و صورتم را شسته نشسته جواب اسنپی ِ پراید سفید با پلاک « ط ۲۱ » را دادم و به سرعت برق و باد خودم را جلوی ماشین رساندم و سلامی با زور به راننده تحویل دادم .
نگاه متعجبش را اما تحویل نگرفتم و وسایلشان را توی ماشین جا دادم و بوس فرستادم و خدافظی کردم . اما ترجیح دادم جای نگاه کردن به ماشین تا محو شدنش
دیشب برای اولین یار بعد از مدتها دوست داشتم زودتر برسم خونه ، با مامان حرف بزنم و برمتو تختم، بخوابم!
برای خودم خیلی خیلی عجیبه ،اصلا غریبه...
اصلا حالم داشت از جایی که همیشه دوست داشتم تا دیروقت اونجا باشم(بیرون) به هم میخورد ، خیلی خیلی حال غریبی بود...
وقتی توان مقاومت نداری و قدرتت برای مقابله رو به افوله، یا باید طاقت بیاری و به امید دوباره مستحکم شدن دژت بجنگی، و یا خودت رشتهی اتصال رو بگسلی و بپری، تا زودتر هم فرود بیای و بتونی مجدد روی پاهات بایستی. من امشب دومی رو انتخاب کردم...
دیشب سی نفر مهمون داشتیم که به مناسبت خریدن و اومدن تو خونه جدید،اومده بودن خونه مون.من خیلی مهمون دوست دارم اما نهایتا تا پونزده نفر،نه بیشتر...
با اینکه مادرم و خاله ام هم خیلی کمکم کردن اما باز فشار زیادی بهم وارد شد.تو خونه مون یه دست مبل ده نفره داریم و چند تا صندلی میز ناهار خوری که برای پنج نفر کافی بود.برای ۱۵نفر باقی مونده با همسرم رفتیم صندلی اجاره گرفتیم.بعد برو بهترین قنادی شهر که دقیقا اون سر شهره شیرینی بخر،کلی بگرد میوه خوب بخر،
هیچ انگیزه و دلی برای بیدار شدم ندارم فقط روزهام و لحظات م سپری میکنم که زودتر تمام شوند و درد کشیدن به انتهای خود برسد. یعنی ثبت نام کردم کلاس برنامه نویسی پایتون که یاد بگیرم اما اینقدر بی انرژی و بی انگیزه ام که الان باید برم خوابیدم انگار میخوام پیشرفت کنم اما خب درونم یه دکمه ی هست زده میشه و منو متوقف میکنه
انسان هایی که بیشتر عمر می کنند دیرتر می میرند
دانشمندا کار داشتن خودم کشف کردم
............
به حشمت فردوس گفتند: به نظـــــر تو ستایش زودتر بچه دار میشه یانازگل❓❓❓گفت: دکــــــی ..... خانـــم بـــــــزرگ...
............................
انقد پشت کنکور موندم
حالا امسال که کنکور ندادم سازمان سنجش برام sms فرستاده : کجایی دیوونه؟
۱. کتاب Harry potter & the half-blood prince 2 رو شروع کردم [ اااا دلم میخوا زودتر برسه اونجاش که میفهمن اسنیپ چق خوبه:اشک] [ازین که بازیگرش دیگه نیس دلم میگیره ولی براش خوشحالم که یه همچی اثری ازش مونده که تا قرن ها یادش تو دلا میمونه ]
۲. فرنی شیرین و خوشمزه + بیسکوییت چند غله کاکائویی ستاک
۳. معمای ضرب المثلای اموجی رو با خواهری حل کردیم
در طی اثاث کشی، توی یه پوشه سه تا برگه از شهریور سال قبل پیدا کردم. با میکا قرار گذاشته بودیم هر روز، بر اساس یک کلمه/ترکیب از پیش تعیین شده، حداقل بیست خط بنویسیم و برای هم دیگه بفرستیم، بی هدف یا با هدف، خاطره، داستان یا دلنوشته. بعد از سه روز دیگه ادامه اش ندادیم و دلیلش رو به یاد نمیارم. نوشته های میکا رو ندارم، اما نتونستم برگه های خودم رو دور بریزم، از تنها چیزهاییه که سارای اون زمان رو یادم میاره. اینجا مینویسمشون تا فقط باقی بمونن.
7 شهری
به نام خدای شنهای طبس
در حاشیه دیدار با مسئولین نظام در روز عید (جمعه ۲۴ آبان ۹۸)، رهبر انقلاب یک توصیه به روحانی داشتند که خوب است زودتر اجرایی شود.
روحانی در حاشیه جلسه گزارشی مختصر از روند اجرای طرح سهمیهبندی به رهبر انقلاب ارائه میکنند.
حضرت
آیتالله خامنهای خطاب به رئیس جمهور گفتند: مناسب بود همزمان با اجرای
این طرح اولین پرداخت نقدی یارانهها (بسته حمایتی) نیز صورت میگرفت؛ ولی
حالا که انجام نشده، لازم است زودتر اقدام کنی
شب چو در بستم و مست از مینابش کردمماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردمدیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مراگرچه عمری به خطا دوست خطابش کردممنزل مردم بیگانه چو شد خانه چشمآنقدر گریه نمودم که خرابش کردمشرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمعآتشی در دلش افکندم و آبش کردمغرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهادخواندم افسانه شیرین و به خوابش کردمدل که خونابهی غم بود و جگرگوشه دهربر سر آتش جور تو کبابش کردمزندگی کردن من مردن تدریجی بودآنچه جان کند تنم، عمر حسابش
دوتا پسر بچه فنقل مثلا میخوان وباتونو هک کنن...حواستون باشه
من جمله این...
اینم کامنتی ک داده
مدیر شرکت بیان در مطلب #دوتا فِنقِل 5.117.0.125 سلام. ما در اقدامی تصمیم گرفته ایم امنیت وبلاگ ها را بالاببریم از آنجایی که گروهی به تازگی اقدام به هک شما کرده اند تصمیم گرفتیم امنیت شما را زودتر بالاببریم برای اینکار نام کاربری خود را ارسال و رمز را به این صورت تغییر دهید bts.bayan.pass (برای امنیت بیشتر رمز عبور را از دید عموم مخفی کنید)
دیگه حوصله ی هیچی رو ندارم .دوس دارم مامان بابام زودتر جدا شن.و دنیا به آسایش برسه.دوس دارم زودتر درسم تموم شه و من بتونم احساس آزادی کنم . دوس دارم یکی رو داشته باشم که حوصله ی منُ داشته باشه . فقط یکی.فقط همون یدونه رو میخوام. دوس دارم به کامک بگم یه نازپروده ی لوسِ گریه اوی آب دماغیه و مادرش گند زده با تربیتش.و بهش بگم ازین ضعیف بودنش متنفرم. و اونم بدش بیاد و ناراحت شه و بیشتر به قول خودش احساس خشم و نفرت کنه .
دیشب تا 3 بیدار بودم. میتونستم زودتر بخابم اگه زودتر مباحث دیروزمو تموم کرده بودم. یعنی اگه یک ساعت یا میم وقتم گرفته نمیشد یا آقای پ بهونه گیری نمیکرد از رفتارم و مجبور نمیشدم باش حرف بزنم ک رابطه م خوب بمونه.
امتحانای سنگینی دارم و تلاشم ب استفاده از چندروز فرجه س. الان خسته ام. از مباحث امروزم عقب افتادم و مغزم از یک هفته گذشته ای ک بد خوابیدم خسته س.
امیدوارم بتونم نمره های خوبی بگیرم.
+چرا دور و برم پر شده از تظاهر؟
در حال حاضر از بسیاری از کشورها می شنویم که برای ورود و گسترش ویروس کرونا در کشوورشان آماده می شوند. بعنوان مثال در حال تجهیز بیمارستان ها هستند. اقلام مورد نیاز بهداشتی را تولید و ذخیره می کنند و ....
جالبه که ما قبل از اعلام رسمی مرگ و میر در کشورمان فقط و فقط می گفتیم که دروغه و ...
خب نمی شد بجای این حرفها آماده بشیم؟ نمی شد زودتر به تولید الکل و ماسک و غیره مبادرت ورزید؟
نمیشد زودتر یه کاری کرد؟
واقعا ما دیگه کی هستیم؟!!!!
کودکی نحیف بودم که مسولیت بزرگی به دوشم گذاشتند ،خدای من چقدر مادختران محبوب توهستیم که باید6سال زودتر به مهمانی تو بیاییم. همه
ی این حرفها را با خودم گفتم و دائم ذهنم را به سمت وسوی دیگری می بردم و
سعی می کردم به خودم افتخار کنم ولی وقتی صدای قار وقور شکمم را میشنیدم
کمی سست می شدم و زمانی که صدای جویدن غذای داداشی که هنوز با اون قد وهیکل
به سن تکلیف نرسیده به گوشم می رسید، کلا ناامید می شدم.هی خود خوری می کردم با خودم ،که ای خدا آخه چرا واقع
امروز یه روز فوق العاده بود واسم و از صبح با اینکه حالم روبراه نبود و بدن درد شدیدی داشتم همش ذوق کلاس بعدازظهر رو داشتم و نگاهم به ساعت بود.
تا اینکه راه افتادم برای کلاس، ساعت حدود یک و نیم بود که سوار اتوبوس شدم به سمت دانشگاه. توی این فکر بودم که حالا زود میرسم و توی گروه پیام گذاشتم هر کی زود رسید به من زنگ بزنه، میخواستم بگم مثلا من خیلی زود میرسم !
تا اینکه اتوبوس از پل فلزی که رد شد دیدم اوه اوه عجب ترافیکی!!! و گفتم عمرا اگه زود برسم و چرا
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
زودتر از چیزی که فکر میکردم زبانو تموم کردم یعنی پنج درس اول رو. اما هنوز درسای اخرو دیکته اش رو مشکل دارم باید بخونم اما الان خسته شدم دیگه میزارمش واسه عصری. میخوام کتابمو بخونم. خب اون روز قبل شنیدن خبر فوت، ارسطو رو تموم کرده بودم الان رسیدم به قرون وسطا. راستی دیدی براین مگی هم فوت کرد ؟؟ خیلی ناراحت شدم خیلی. :( تازه داشتم ازش یاد میگرفتم. ولی خب چیکار میشه کرد ولی ادم میخواد بمیره هم اینجوری بمیره. :/ من اینور دنیا از مردنش نناراحت شدم و ک
سلام
گاهی اوقات آدم باید به خودش انرژی بده. انرژی مثبت.
منم اومدم اینجا تا به خودم انرژی بدم. چونکه فردا تولدمه. مثل همیشه یک دوست خیلی خوب دارم که یک روز زودتر ساعت 8 صبح تولدم را تبریک گفت. واقعاً شگفت زده شدم. حتی خودم هم به یاد تولدم نبودم.
اصلاً فکر نمی کردم، امروز کسی باشه و تولدم را تبریک بگه.
می دونید من 27 اسفند به دنیا اومدم. یعنی اصلا قرار نبود در این روز به دنیا بیام. نمی دونم چرا در دیدن این دنیا عجله کردم و 12 روز زودتر به دنیا
دیروز روز تولدم بود.
پارسال اینموقعها بسیار خوشحال بودم و در جشن تولدم دقیقا احساس میکردم خوشبختترین آدم روی زمین هستم.
امسال اینروزها بیش از هرزمان دیگری احساس تنهایی میکنم. بیشتر از هرزمان دیگری احساس میکنم چقدر هیچکسی شبیه به من نیست.
دوستانم برایم در یک کافیشاپ جشن تولد گرفتند، دو روز زودتر از تولدم، چون عقیده داشتند بعدا وقت نمیشود.
برگزار کردن آن جشن برای آنها نوعی رفع تکلیف بود، دقیقا رفع تکلیف. هم جشن گرفتنشان،
چند روز پیش توی مترو نشسته بودم. این مکالمه را بین دخترک فالفروش و یک مسافر شنیدم:
- عمو! ببین من چی میگم...
- من فال نمیخام...
- حالا ببین. با اون من مسابقه دارم. هر کی زودتر به یه فروشی برسه، باید ده تومن از اون یکی جایزه بگیره. من یه دونه دیگه باید بفروشم، وگرنه مجبورم ده تومن بهش بدم.
برگشتم و دخترک را نگاه کردم. پسرکی هم که داشت فال و آدامس میفروخت، به نظر برادرش میرسید.
با خودم فکر کردم چه ایده جالبی،
گاهی با رفقای همفکر و همایده و هم
ترس این را داشتم که در غربت، دست از پا خطا کنم یا مال و دارایی اندکی که با خودم داشتم را از کف بدهم. اما همه چیز خیلی خوب بر مدار قرار و آرامش چرخید و سفر دلپذیری را برای من رقم زد.
صبح زود، تیغ آفتاب، به همدان رسیدم و در مرکز شهر اتاقی گرفتم و چند دقیقه ای استراحت کردم. نتوانستم بیشتر در اتاق بمانم و میخواستم هرچه زودتر، شهر را ببینم و به اصطلاح سرپری زده باشم.
ادامه مطلب
امروز پاسم را تحویل گرفتم و خلاص. پاس خواهرم را هم برده بودم برای تمدید، تاریخ را اشتباه خوانده بود و ۹ روز دیرکرد داشت، باید جریمه میشد. رفتم دفتر معاون و همانطور که مسئول نوبتدهی گفته بود تقاضای "بخشایش" کردم! ظاهرا اصطلاح مصطلحی است. بخشایش کرد و فرستاد رفتم نوبتدهی. یک صف طولانی جلویم بود، تعداد زیادی مرد و یکی دو تا زن. فاصله را رعایت کرده بودند، ولی همه در یک صف بودند. آخر صف ایستادم. بعد از ایستادن من، چهار پنج تا خانم دیگر هم
برای من تنهایی قدم زدن بهترین لذت دنیاست؛ درسکوت راه میروم و نگاه میکنم و قصههای اطراف را گوش میکنم.
در تنهایی محلههای جدید و کنجهای خاص و دلنشین را کشف میکنم و توی ذهنم قصه خلق میکنم.
خیابان کوالالامپور را یک روز تابستان موقع قدم زدن پیدا کردم و تا امروز هروقت غم داشتم، خوشحال بودم، عصبانی بودم یا عاشق به اینجا پناه آورده بودم و مینوشتم.
امروز دوباره هوای کوالالامپور به سرم زده اما دلم تنهایی قدم زدن نمیخواهد، دلم قدم زد
دیشب کلی با ب صحبت کردم گفت برو واسه گواهینامه اقدام کن و کلا کارایی که دوست داری رو تو این چند وقت که بیکاری انجام بده امروز به حرفش گوش کردم رفتم اما گفتن سیستماشون قطع و برین دوشنبه هفته بعد بیاین ی برگه هم دستمون دادن که اینا مدارک لازمه رفتیم واسه گروه خونی که گفتن دیر اومدی :)
ککارگزینی شبکه همونجا بود که مشکلایی که پیش اومده رو بهش گفتم گفت شاید بشه کاری کرد فردا بیا ببینم میشه کاری کرد یا نه ،خدایا یعنی میشه بشه:)
تموم شد!
آخرین آزمونم رو به عنوان یه دانشآموز راهنمایی دادم. و تابستون الان رسما شروع شده.
انگار همین دیروز بود که وارد سال نهم شدم و هر روز و هر شب گریه کردم که زودتر تموم شه. الان تموم شده، ولی هیچ حس خاصی ندارم :/
پ. ن. داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه و به نوشتن این پست فکر میکردم. داشتم به یاد روزای اول سال، از رو جدول میرفتم. نگاهم افتاد به پارک کنار ترهبار. یه نیرویی داشت من رو میکشید به سمت تاب کوچولویی که به سختی توش جا میشدیم. ولی
امروز صبح خواب میدیدم باید برم یه جایی و هیچی هم همراهم نیست نه گوشی نه کیف، هیچی. کل راه رو باید پیاده میرفتم. رسیدم به یه سر بالایی، یه جایی که توی واقعیت هم هست اما شیبی که داره در واقع یک چهارم اون چیزیه که توی خواب میدیدم. خستگی و ناتوانی زانوهامو با تمام وجود حس میکردم طوری که همین الان هم که بهش فکر میکنم کاملا یادم میاد که چه حسی داشت. بعدش به خودم گفتم پنجاه قدم دیگه بشماری رسیدی به جای صاف فقط پنجاه قدم! یک دو سه ... همینطور شمر
سلام
۲۸ سالمه و چند ماهه عقد کردم، مشکل من سخت گیری بیش از حد خانواده خانومم و اینکه نمیذارن عروسی مون رو زودتر بگیریم هستش. من و همسرم راه مون از هم دوره و یک ساعت فاصله داریم. پدر و مادرش زیاد راضی نیستن که من یا خانوادم بریم و الان یک ماهه هم دیگه رو ندیدیم. البته نمیگن ولی از رفتارشون معلومه، وقت هایی هم که اون جا هستیم بهش اجازه نمیدن بیاد پیش ما بشینه و بیشتر از چند دقیقه نمیاد.
وقتی هم بهش میگم چرا نمیای هر بار یه بهونه ای میاره، البته بهش
امروز دومین روز از اون ده روز تعطیلی که قرار بود بترکونمش با درس و تفریح هم گذشت.
فکر میکردم یه روزشو با گروه میرم اردو و 9 روزشو میرم بابل و از این خونه به اون خونه می چرخم و برا خودم حال می کنم پیش دخترعمه ها:)
گروه که اردو رو کنسل کرد با خودم فکر کردم حالا یه روز بیشتر میرم بابل. حالا اشکالی نداره که!
مامان اینا حتا به بابل رفتنم رضایت ندادن و با خودم فکر کردم هرروز با یکی از دوستام تا ظهر میرم اینور اونور و بعد هم تا شب درسم رو می خونم!
دیروز رفت
به نام خدا
سکانس اول: امروز با حال خوبی نرفتم مدرسه، یه جورایی خودمو کشوندم تا خود مدرسه/ وقتی رسیدم، چندتا از بچه ها منتظرم بودن که بریم نماز/ خداروشکر کردم که امروز امام جماعت مدرسه نیومده بود و نماز رو تنهایی خوندیم و زودتر تموم شد. واقعا حس میکردم توانی در بدنم نیست...
ادامه مطلب
یک روزی با آهنگ توی آسانسور بغضم میشه و به قیافه ام تو آینه نگاه میکنم و یک روز بعد با همون آهنگ تو اون جعبه ی کچیک در حال حرکت قر میدم. امروز رو کامل نوسان نداشتم و توی اتوبوس یک کتاب جدید شروع کردم و رفتم ورزش و از سلف جدید ناهار گرفتم و با خواهرزاده ام حرف زدم و جواب سوال کلاس فردا را نوشتم. نمی دونم چی میشه به دخترداییم که چهار سال پیش از علاقه ام به رشته ام میگفتم پیام دادم و لا به لاش گفتم خیلی پول پرست شدم . مدتیه دارم یه کتاب می خونم که نشو
یک روزی با آهنگ توی آسانسور بغضم میشه و به قیافه ام تو آینه نگاه میکنم و یک روز بعد با همون آهنگ تو اون جعبه ی کوچیک در حال حرکت قر میدم. امروز رو کامل نوسان نداشتم و توی اتوبوس یک کتاب جدید شروع کردم و رفتم ورزش و از سلف جدید ناهار گرفتم و با خواهرزاده ام حرف زدم و جواب سوال کلاس فردا را نوشتم. نمی دونم چی میشه به دخترداییم که چهار سال پیش از علاقه ام به رشته ام میگفتم پیام دادم و لا به لاش گفتم خیلی پول پرست شدم . مدتیه دارم یه کتاب می خونم که نش
از اونجایی که برنامه ام خیلیییی خالیه یه مشغله تازه دیگه هم واسه خودم درست کردم و اونم این که اسمم رو کلاس طراحی نوشتم مدرسش از بچه های خودمونه که نقاشی های معرکه ای میکشه و داره فارغ التحصیل میشه. امروز به آقای ف.ب تکست دادم که من سر راه دارم میرم مداد B6 بگیرم اگر شما هم لازم دارین براتون بگیرم. تو راه بودم که زنگ زد سلام خانم فلانی خدا اصلا شما رو رسوند من میخواستم زودتر بیدار بشم ولی خواب موندم زحمتتون میشه اینطوری و کلی تعارف تیکه پاره کر
بسم الله الرحمن الرحیم./
برنامه تلگرام ام را پاک کردم ، اپلیکیشن غرفه ام در سایت با سلام را پاک کردم ، عکس همه ی عروسک ها را از پیج اینستاگرامم پاک کردم ! آیدی و پروفایل پیج را هم عوض کردم ! حتی نیمی از دلم را هم پاک کردم ... فردا روزی دیگر است ، طرحی زیباتر بر صفحه ی دلم خواهم کشید ...
فکر میکنی دارم چیکار میکنم؟؟ بله بله زبان میخونم. اگه تا قبل از این تو عمری که گذروندم از بچگی اینجوری زبان خونده بودم دیگه الان مشکلی نداشتمو عقب نبودم. ولی خب برای هیچ کاری دیر نیست من خیلی وقت نیست که زندگی کردنو یاد گرفتم. هرچند که بعضی وقتا پیش خودم میگم کاش زودتر بهم میگفتن و زودتر یادمیگرفتم اما بعد میبینم اماده نبودم برای فهمیدن شاید. و کسی هم تا قبل استادم نبود که بهم بفهمونه. و چه کار سختی این فهموندن. ادم وقتی بیرون گود فکر میکنه اسو
شاید دوباره همان حماقت های اوایل کارشناسی را تکرار کردم. احتمالا یک نوع حماقت ذاتی که اگر کنترلش نکنم دایم گند به بار میآورد. در اوایل کارشناسی به این صورت عمل میکرد که همه را مثل دوست واقعی و خویشاوند حقیقی میدیدم. البته نباید همه تقصیر ها را هم گردن خودم بیاندازم. بدون شک مدرسه و سیاست های دبیرستان در رخدادهای دوران کارشناسی موثر بود. این که به ما نگفتند بعد از این که از مدرسه بیرون رفتی، گرگ ها در لباس گوسفند کمین کرده اند. همه جا هستن
دیشب حنابندونشون بود، آقااااا خیلی باحال بود و خوش گذشت دیگه. تا حالا انقد تو چشم نبودم. حالا هی هر ور میرفتم همه سلام میکردن، لبخند ملیح تحویلم میدادن. دو سه نفر از فامیلاشونم با ذوق میومدن سمتم و حال و احوال میپرسیدن :d
خلاصه که قدرت خاصی داشتم اون شب. مثلا زنعموم یه فلش آهنگ آورده بود بعد اینا خودشون از یه فلش دیگه آهنگ گذاشته بودن. فکر کنم سه چهار دفعه فامیلای ما رفتن گفتن یکم اون یکی رو بذارین خب !!! که نذاشته بودن. بعد آخر سر من که رفتم سر
دیشب حنابندونشون بود، آقااااا خیلی باحال بود و خوش گذشت دیگه. تا حالا انقد تو چشم نبودم. حالا هی هر ور میرفتم همه سلام میکردن، لبخند ملیح تحویلم میدادن. دو سه نفر از فامیلاشونم با ذوق میومدن سمتم و حال و احوال میپرسیدن :d
خلاصه که قدرت خاصی داشتم اون شب. مثلا زنعموم یه فلش آهنگ آورده بود بعد اینا خودشون از یه فلش دیگه آهنگ گذاشته بودن. فکر کنم سه چهار دفعه فامیلای ما رفتن گفتن یکم اون یکی رو بذارین خب !!! که نذاشته بودن. بعد آخر سر من که رفتم سر
صبح بخیرررررر ^______^ من خیلی سرخوشو خوشحال پاشدم. عجیب اینجاست بر عکس این چند وقته اصلا خوابم نمیاد. دیروز روز خوبی بود بعد از مدتها کلی کار کردم. کتابمو کلی جلو بردم زبانمو خوندم. با یه دوست هم حرف زدم. یه جا تو حرفا بهم گفت فلسفه سخته چون از یه جایی به بعد دیگه ترجمه اش جواب نمیده باید ادم متن اصلی رو بخونه یا این که چند تا ترجمه انگلیسی رو. خب من به نظرم حرفش درست اومد. بعد به این فکر کردم یعنی من میتونم و از پسش بر میام که زبانمو این همه قوی کنم.
روز خود را به غم هجر و فغان، شب کردمیاد ایوان نجف سوختم و تب کردمنکند دوست ندارد...؟! نکند رانده شدم...؟!پای صدها نکند، گریه مرتب کردمتا نگاهی کند آقا و ورق برگرددزیر لب زمزمه ی زینب... زینب... کردمکیست آبادتر از من که خراب علی امقامتم را سر این عشق مورب کردمچه کنم طفل گنهکار امیر نجفمهوس مغفرت و مرحمت أب کردموعده ی ما نجفش یا که به هنگام مماتهرچه او خواست... توکل به خودِ رب کردم
محمد جواد شیرازی
شرکت فاکسکان، سازنده گوشی تلفنهای آیفون اپل در اقدامی غیر عادی، به تولید ماسک پزشکی میپردازد.
این شرکت همچنین در پی آن است تا خط تولید قطعات الکترونیک خود را که به خاطر انتشار ویروس کرونا متوقف شده از سر بگیرد.
شیوع ویروس کرونا باعث افزایش شدید تقاضا برای ماسک شده و در سراسر جهان اکنون کمبود ماسکهای پزشکی وجود دارد.
فاکسکان میخواهد تا پایان ماه جاری، روزانه دو میلیون ماسک تولید کند.
این شرکت در شبکه اجتماعی ویچت گفته "در نبرد با ای
امروز تعطیل بود و من هم میدونستم دانشگاه رفتن فایده ای نداره وقتی از سر ظهر به بعد بیهوشم کاملا...
با آرامش پا شدم و برنج قرمزی که گذاشته بودم توی اب رو بار گذاشتم...
سبزی...لوبیا..گوشت...ادویه....و در ظرف قورمه سبزی رو بستم...
بعدم یه مقدار یخچالو مرتب کردم و چیزایی که میدونستم نمیخوام رو دادم به یکی از بچه ها که ببره برا خودش...
بعد بخاری عزیزم رو بالاخره جمع کردم و گذاشتم توی کارتونش...
بعد یه جعبه بزرگ هدیه که از یکی دیگه به دستم رسیده بود رو اوردم ت
قرار گذاشته بودیم اخرین دیدار را داشته باشیم و بعد همه چیز را تمام کنیم و هر کدام برویم پی سرنوشت خودمان,من که رورهای اخیر را با گریه و چشمان سیاه و قرمز ,لب های متورم کنارش گذرانده بودم ,تصمیم گرفته بودم یک خط پررنگ دور هیراد بکشم و به درس و دانشگاهم ادامه بدم,قرارمان عصر پنجشنبه ساعت ۵ تا ۶ بود که ساعت ۶ هم برود و به زبان آموز هایش برسد ,ناراحت بودم اما انقدر آن مدت آزارم داده بود که میخواستم هر چه زودتر از زندگی ام برود تا آرامش از دست رفته را
متن آهنگ بزار برو
تو خوب بودی هیچ شکی نیست میخوای بری خب حرفی نیست دیگه بهونه نیار بروخاطرات زود از بین میرن حرفاتم که بی تاثیرن پس معطل چی ایحالم از وقتی رفتی مثل آسمون گرفته داغونه داغونههوا هم که با ما قهره انگار پره باد و تگرگ و بارونه بارونهدل من هواتو کرده میون این همه ویرونی ویرونیتوی این شهر شلوغو تاریک مثل من دیگه داغون نیستتو خوب بودی هیچ شکی نیست میخوای بری خب حرفی نیستدیگه بهونه نیار بذار خوب تموم شه زودتر بذار بروخاطرات زود
خواب آلودگی شدیدم تبدیل به سردرد شده. روی میزم یه عالمه برگه کاهی جمع شده. اسم دروس، تعداد واحد ها، اساتید و ....
همه ی روز مشغول همین کار طاقت فرسای انتخاب واحد بودم. دروغ چرا چندین بار هم مدیرگروه محترم رو مورد عنایت خشم درونی قرار دادم اما بالاخره ساعت ده و نیم شب پرونده انتخاب واحد این ترم هم بسته شد.
به لیست درس ها که نگاه کردم ذوق عجیبی رو حس کردم.یکی یکی زیر لب زمزمه می کردم : ساختمان داده، مدار منطقی، ریاضی مهندسی.
اگر درست خاطرم باشه تقر
بی حوصلهترین آدم روی زمین ام...حالا که این روزها میگذره و رهگذران اخمالو به من چپ چپ نگاه میکنند . گاه دستهای سیاهشان را از جیب های خالی خود درمیآوردند و درگوش بغل دستیشان نگه میدارند و در باب من پچ پچ میکنند. من آدم عجیبیام آره آره ممنونم بابت یادآوریتان
حتما گوشهای از ذهنم هک میکنم شما را. اما گذر که کنم شما را هم از یاد میبرم.
راستی میدانستی که همین چند روز پیش با تبر زخمیات کردم. یادم نمیآید شاید گوشهای از جنگل پر
روشن شدن پوست صورت با این ماسک های قوی خانگیرنگ پوست به هیچ وجه ، معیار مناسبی برای اندازه گیری زیبایی نیست. اما هنگامی که به مرز 20 سالگی میرسید، متوجه میشوید که پوستتان در حال تغییراتی است.رنگ دانه ها ، لکه های تیره ولک ها شروع به ظاهر شدن میکند. و به نظر میرسد که قصد ماندن دارد. در چنین مواردی هر چه زودتر اقدام کنید بهتر است. در ادامه این بخش از سلامت پوست و موی نمناک تعدادی ماسک برای شما معرفی کرده ایم که باعث پاک شدن لکه های پوستی و روشن شدن
از جمعه عصر تا همین چند دقیقه پیش، یه امیدواری خیلی کوچیکبرام درست شده بود و دقیقا یکی از ویژگی هایی که بهش گارد دارم و میترسیدم، دوباره اومده به سمتم!!! خدایا از خیر این ویژگی بگذر و اونی باشه که من دلم میخواد
قشنگ فس شدم.. قرار بود بیام و از تدارک روز شیراز که م زحمت کشیده بود بگم که حسش پرییییید
ساعت 00:40 نوشت: مثلا اومدم حالمو جا بیارم، زولبیا بامیه خوردم و دل دردم بیشتر شده. روزه زودتر از اونی که باید، بی جونم کرده
با ناراحتی و غیظ دستی به
نمیدونم چرا هیچوقت اونجوری که دلت میخواد پیش نمیره
ای کاش یه روزی برسه همه آدما به مراد دلشون برسن..
مراد ما همون آرزو شما هست.
دلم میخواد یه روزی بیاد همه حالشون خوب باشه
روزی برسه همه چشاشونم بخنده و کلا شاد باشن..
نمیدونم چرا همیشه اونجوری که دلم میخواد پیش نمیره..
هوف...
پس کی منم مثل بقیه میتونم به آرزوهام برسم و خوشحال باشم؟
هوووم؟؟
مغزم پیچاپیچ هست و نمیدونم چی بگم که بتونم تموم اون حس های
مختلفمو بریزم بیرون تا یکم از شر این سردرد های مز
همه ی نوشته هام رو پیش نویس کردم. همه چیز چه خوب چه بد گذشته و من تمامش رو توی گذاشته جا میذارم و درس هایی که ازش گرفتم رو تو قلب و ذهنم نگهداری میکنم.
شاید بگید خیلی دیوونه م اما خوب شد که امسال نشد و دوباره قراره یه سال دیگه هم تلاش کنم .
خوشحالم بابت درسایی که گرفتم و قراره بگیرم.
خوشحالم از اینکه فهمیدم برای خانواده م خیلی مهمم فارغ از نتیجه.
دلم آشوبه بابت وقت های از دست رفته و کم کاریام اما هرچه زودتر تلاش میکنم احیا بشم . الان وقت این کار ها
تمام مساله این است که هیج چیز را برای همیشه در تعلیق نمی توانی نگه داری. تاریخ به انتظار تصمیم تو نخواهد نشست، تو میتوانی زودتر از ان لحظه که انتظار به اوج خود می رسد و ظرف بلور میان زمین و هواست، ضربه ات را بزنی و انتظار را پایان بخشی، اما هرکز نمیتوانی کاسه را میان زمین و هوا رها کنی، زودتر شکستن، اری، دیرتر شکستن، شاید.اما به هر حال، شکستن ، نقش بلور است.هنگامی که معرکه، معرکه ی عبور است نه توقف و عبور، ذات همه چیز است.
نادر ابراهیمی
آتش بدون
امروز بعد از سال ها کسب معرفت در محضر خانواده ی C ، رفتم سراغ زبان پایتون ! و الان میگم کاش زودتر رفته بودم سراغش.
کارم رو با کتابخونه PyQt شروع کردم که مخصوص ایجاد برنامه برای دسکتاپ هست. جالبی که داره این کدی که می نویسی Cross platform هست یعنی روی لیتوکس ، ویندوز و Mac قابل اجرا هست.
برای شروع کار نیاز هست اینا رو دانلود و نصب کنید :
1. Python
2. نصب PyQt با استفاده از دستور pip install pygt5 , pip install pyqt5-tools
3. نصب Pycharm به عنوان IDE
و کارمون رو با اولین برنامه به این صورت شرو
چهار روز پیش،هزاروهشتصد کیلومتر دورتر از خونه،از خواب بیدار شدم .بعد ازینکه چشمام به نور اتاق عادت کرد،
گوشیم رو برداشتم و چک کردم.تو دایرکت اینستاگرام یه پیام از میم داشتم.
رو استوریم ریپلای زده و نوشته بود: "عزیزم ممنون بابت عکس های قشنگ و انرژی مثبتی که بهم میدی.ان شاءالله که خدا،زودتر سعادتِ کامل رو نصیبت کنه" با خوندنِ پیامش لبخند زدم..از تهِ دلم آمینِ بلندی گفتم و روزم ساخته شد..
حالا ازون روز دارم به "سعادت کامل" فکر کنم..به بنده هایی که
میگفت یک بار اسیر داعشی گرفتیم . دیدیم قاشق به گردنش آویزان است به او گفتیم این قاشق چیست؟ گفت زودتر مرا خلاص کنید. زودتر مرا بکشید بروم ناهارم را با پیامبر اسلام بخورم این قاشق را هم برای این آویزان کردم. این جهالت و وقاحت دواعش خندهآور است. آنقدر روی مغزشان کار کردند که به خرافات ایمان دارند.
همسرم میگفت جنگ سوریه با جنگ ایران و عراق خیلی فرق دارد. در سوریه سرباز اسلام که در شهر قدم میزند نمیداند بچهای که با توپ بازی میکند آیا
بعده مدتها یکی از وبلاگهای آشنا را باز کردم و خیلی اتفاقی دیدم که دوست بلاگرمون کسب و کار جدیدی راه انداخته و گرفتاریهاش خیلی زیاد شده! من هم به گرفتاریهای کسب و کار جدیدم فکر کردم و بازار شب عید!! البته چند خط که خوندم متوجه شدم آقای بلاگر شرکت خودش را تأسیس کرده و در سمت مدیرعاملی در حال رتق و فتق امور هست!! هرجوری حساب کتاب کردم دیدم کسب و کار من با کسب و کار آقای مدیرعامل تومنی هفت صنار غرق میکنه، دستفروشی کجا و مدیرعاملی کجا؟
حالا که
بزرگ شدن با خواهری که هیچ شباهتی به خودتان ندارد واقعاً سخت است اما اگر از دست همدیگر جان سالم به در ببرید، میتوانید خیلی چیزها یاد بگیرید. شاید اگر اختلاف سنیمان کمتر بود من زودتر میفهمیدم که لازم نیست این همه مؤدب و منظم و محتاط و کسلکننده باشم. نه اینکه دست از پا خطا نمیکردم اما بیشتر اوقات سعیم بر این بود و از اخم و تخم بزرگترها تا بن جان میترسیدم. او؟ با جسارت و خودانگیختگیش همهی قواعد را بر هم میزد و به هیچ جای دنیا هم بر نم
درباره این سایت